We’ve updated our Terms of Use to reflect our new entity name and address. You can review the changes here.
We’ve updated our Terms of Use. You can review the changes here.

Fereydoon Moshiri - Forever with You ف​ر​ی​د​و​ن م​ش​ی​ر​ی - ه​م​ی​ش​ه با تو

by Fereydoon Moshiri فریدون مشیری, tarxun

supported by
/
  • Streaming + Download

    Includes unlimited streaming via the free Bandcamp app, plus high-quality download in MP3, FLAC and more.
    Purchasable with gift card

      €11 EUR  or more

     

1.
معنای زنده بودن من، با تو بودن است. نزدیک، دور سیر، گرسنه رها، اسیر دلتنگ، شاد آن لحظه ای که بی‌ تو سر آید مرا مباد! مفهوم مرگ من در راه سرفرازی تو، در کنار تو مفهوم زندگی‌ است. معنای عشق نیز در سرنوشت من با تو، همیشه با تو، برای تو، زیستن.
2.
دانه می چید کبوتر، به سرافشانی بید لانه می ساخت پرستو، به تماشا خورشید. صبح از برجِ سپیداران، می آمد باز روز، با شادی گنجشکان، می شد آغاز. نغمه سازان سراپرده ی دستان و نوا روی این سبزه گسترده سراپرده رها. دشت، همچون پرِ پروانه پُر از نقش و نگار پَر زنان هر سو پروانه رنگین بهار. هست و من یافته ام در همه ذرات، بسی روح شیدای کسی، نور و نسیم نفسی! می دمد در همه این روح نوازشگرِ پاک می وزد بر همه، این نور و نسیم از دلِ خاک! چشم اگر هست به پیدا و به ناپیدا باز نیک بیند که چه غوغاست در این چشم انداز: مهر، چون مادر، می تابد، سرشار از مهر نور می بارد از آینه پاک سپهر می تپد گرم، هم آوازِ زمان، قلب زمین موج موسیقی رویش! چه خوش افکنده طنین. ابر، می آید سر تا پا ایثار و نثار سینه ریزش را می بخشد بر شالیزار رود می گرید تا سبزه بخندد شاداب آب می خواهد جاری کند از چوب، گلاب! خاک، می کوشد، تا دانه نماید پرواز! باد، می رقصد تا غنچه بخواند آواز! مرغ، می خواند تا سنگ نباشد دلتنگ مِهر، می خواهد تا لعل بسازد از سنگ! تاک، صد بوسه ز خورشید رباید از دور تا که صد خوشه چو خورشید برآرد انگور! سرو، نیلوفرِ نشکفته نو خاسته را می دهد یاری کز شاخه بیاید بالا! سرخوشانند، ستایش گر خورشید و زمین همه مهر است و محبت، نه جدال است و نه کین. اشک می جوشد در چشمه چشمم ناگاه بغض می پیچد در سینه سوزانم، آه! پس چرا ما نتوانیم که این سان باشیم؟ به خود آییم و بخواهیم که: انسان باشیم!
3.
روی در روی سیاهی ایستاده، راست یکه و تنها، تمام شب در نگاهش، نور بر زبان، آتش بر لبش، فریاد: شمع شعله افزون می کند گر سر به تیغش بر زنند! تیرگی گم می شود چون شمع ها روشن کنند. راست – هم چون شمع – خواهد ایستاد آیا روی در روی سیاهی یک تن از این جمع؟
4.
ریشه در اعماق اقیانوس دارد - شاید - این گیسو پریشان کرده بید وحشیِ باران. یا، نه، دریایی است گویی، واژگونه، برفراز شهر، شهرِ سوگواران. هر زمانی که فرو می بارد از حد بیش ریشه در من می دواند پرسشی پیگیر، با تشویش: رنگ این شب های وحشت را تواند شست آیا از دل یاران؟ چشم ها و چشمه ها خشک اند. روشنی ها محو در تاریکی دلتنگ، همچنان که نام ها در ننگ! هرچه پیرامون ما غرق تباهی شد. آه، باران، ای امیدِ جانِ بیداران! برپلیدی ها - که ما عمری ست در گرداب آن غرقیم - آیا، چیره خواهی شد؟
5.
باری، اگر روزی کسی از من بپرسد «چندی که در روی زمین بودی چه کردی»؟ من، می گشایم پیش رویش دفترم را گریان و خندان بر می افرازم سرم را آنگاه، می گویم که: بذری «نو فشانده»ست، تا بشکفد، تا بردهد، بسیار مانده است. در زیر این نیلی سپهرِ بی کرانه چندان که یارا داشتم، در هر ترانه نام بلندِ عشق را تکرار کردم با این صدای خسته، شاید، خفته ای را در چارسوی این جهان بیدار کردم من مهربانی را ستودم من با بدی پیکار کردم «پژمردن یک شاخه گل» را رنج بردم «مرگ قناری در قفس» را غصه خوردم وز غصه مَردُم، شبی صدبار مُردَم. شرمنده از خود نیستم گرچون مسیحا، آنجا که فریاد از جگر باید کشیدن؛ من، با صبوری بر جگر دندان فشردم! اما اگر پیکار با نابخردان را شمشیر باید می گرفتم بر من نگیری، من به راهِ مهر رفتم. در چشم من، شمشیر در مشت، یعنی کسی را می توان کشت! در راه باریکی که از آن می گذشتیم، تاریکی بی دانشی بیداد می کرد! ایمان به انسان، شبچراغ راه من بود! شمشیر، دست اهرمن بود! تنها سِلاح من درین میدان، سخن بود! شعرم اگر در خاطری آتش نیفروخت اما دلم چون چوب تر، از هر دو سر سوخت برگی از این دفتر بخوان، شاید بگویی: آیا که از این می تواند بیشتر سوخت!؟ شبهای بی پایان نخفتم پیغام انسان را به انسان، باز گفتم حرفم نسیمی از دیار آشتی بود در خارزارِ دشمنی ها شاید که توفانی گران بایست می بود تا برکَنَد بنیان این اهریمنی ها. پیرانِ پیش از ما نصیحت وار گفتند: - «.... دیر است .. دیراست... تاریکی روح زمین را نیرویِ صد چون ما، ندایی در کویرست!» «نوحی دگر می باید و توفان دیگر» «دنیای دیگر ساخت باید وزنو در آن انسان دیگر» اما هنوز این مرد تنهای شکیبا با کوله بار شوق خود ره می سپارد تا از دل این تیرگی نوری برآرد، در هر کناری شمع شعری می گذارد. اعجاز انسان را هنوز امّید دارد!  
6.
ای همه مردم، در این جهان به چه کارید؟ عمر گرانمایه را چگونه گذارید؟ هرچه به عالم بود اگر به‌ کف آرید هیچ ندارید اگر که عشق ندارید. وایِ شما دل به عشق اگر نسپارید گر به ثریا رسید هیچ نیرزید عشق بورزید دوست بدارید!  
7.
Dast دست 03:57
از دل و دیده گرامی تر هم آیا هست؟ - دست، آری، ز دل و دیده گرامی تر: دست! زین همه گوهرِ پیدا و نهان در تن و جان، بی گمان دست گران قدر تر است. هر چه حاصل کنی از دنیا، دستاوردست! هر چه اسباب جهان باشد در روی زمین، دست دارد همه را زیر نگین! سلطنت را که شنیده ست چنین؟! شرفِ دست همین بس که نوشتن با اوست! خوش ترین مایه دلبستگی من با اوست. در فروبسته ترین دشواری، در گران بار ترین نومیدی، بارها بر سر خود، بانگ زدم: - هیچت ار نیست مخور خون جگر، دست که هست! بیستون را یاد آر دست هایت را بسپار به کار، کوه را چون پرِ کاه از سر راهت بردار! وه چه نیروی شگفت انگیزی ست، دست هایی که به هم پیوسته ست! به یقین، هر که به هر جای، درآید از پای دست هایش بسته ست! دست در دست کسی، یعنی: پیوند دو جان! دست در دست کسی یعنی: پیمان دو عشق! دست در دست کسی داری اگر، دانی، دست، چه سخن ها که بیان می¬کند از دوست به دوست؛ حظه ای چند که از دست طبیب، گرمیِ مهر به پیشانی بیمار رسد؛ نوشداروی شفابخش تر از داروی اوست! چون به رقص آیی و سرمست برافشانی دست، پرچم شادی و شوق است که افراشته ای! لشکرِ غم خورد از پرچم دست تو شکست! دست گنجینه مهر و هنر است: خواه بر پرده ساز، خواه در گردن دوست، خواه بر چهره نقش، خواه بر دنده چرخ، خواه بر دسته داس، خواه در یاری نابینایی، خواه در ساختن فردایی! آنچه آتش به دلم می زند، اینک هر دم سرنوشت بشر است، داده با تلخیِ غم های دگر دست به هم! بار این درد و دریغ است که ما تیرهامان به هدف نیک رسیده است، ولی دست هامان، نرسیده است به هم!  
8.
پشه ای در استکان آمد فرود تا بنوشد آنچه واپس مانده بود کودکی - از شیطنت - بازی کنان، بست با دستش دهان استکان! پشه دیگر طعمه اش را لب نزد جست تا از دام کودک وارهد. خشک لب، می گشت، حیران، راه جو زیر و بالا، بسته هر سو، راه او. روزنی می جست در دیوار و در تا به آزادی رسد بار دگر. هر چه بر جهد و تکاپو می فزود راه بیرون رفتن از چاهش نبود آنقدَر کوبید بر دیوار سر تا فرو افتاد خونین بال و پر جان گرامی بود و آن نعمت لذیذ، لیک آزادی گرامی تر، عزیز.  
9.
افق تاریک، دنیا تنگ، نومیدی توان فرساست. می دانم. ولیکن، ره سپردن در سیاهی، رو به سوی روشنی، زیباست؛ می دانی؟ به شوقِ نور، در ظلمت قدم بردار. به این غم های جان آزار، دل مسپار! که مرغانِ گلستان زاد، - که سرشارند از آوازِ آزادی -. نمی دانند هرگز، لذّت و ذوقِ رهایی را. و رعنایانِ تن در نور پرورده، نمی دانند در پایانِ تاریکی، شکوه روشنایی را!
10.
می توان کاسه این تار شکست. می توان رشته ی آن چنگ گسست. می توان فرمان داد: - «های! ای طبل گران، زین پس خاموش بمان!» به چکاوک امّا نتوان گفت: مخوان!
11.
در پشت چارچرخه فرسوده ای، کسی خطّی نوشته بود: «من گشته ام نبود! تو دیگر نگرد، نیست!» این آیه ملال در من هزار مرتبه تکرار گشت و گشت چشمم برای این همه سرگشتگی گریست. چون دوست در برابر خود می نشاندمش تا عرصه بگوی و مگو، می کشاندمش: - در جست و جوی آب حیاتی؟ در بیکران این ظلمات آیا؟ در آرزوی رحم؟ عدالت؟ دنبالِ عشق؟ دوست؟ .... ما نیز گشته ایم «و آن شیخ با چراغ همی گشت...» آیا تو نیز، - چون او - «انسانت آرزوست؟» گر خسته ای بمان و اگر خواستی بدان: ما را تمام لذت هستی به جست و جوست. پویندگی تمامیِ معنای زندگی ست. هرگز «نگرد! نیست» سزاوارِ مرد نیست ...  
12.
ز دل افروز ترین روزِ جهان، خاطره ای با من هست، به شما ارزانی: سحری بود و هنوز، گوهرِ ماه به گیسوی شب آویخته بود. گل یاس، عشق در جان هوا ریخته بود. من به دیدار سحر می رفتم نفسم با نفس یاس درآمیخته بود. می گشودم پر و می رفتم و می گفتم: «های! بسرای ای دل شیدا، بسرای. این دل افروزترین روز جهان را بنگر! تو دلاویز ترین شعر جهان را بسرای! آسمان، یاس، سحر، ماه، نسیم، روح در جسم جهان ریخته اند، شور و شوق تو برانگیخته اند، تو هم ای مرغك تنها، بسرای! همه درهای رهائی بسته ست، تا گشایی به نسیم سخنی، پنجره ای را، بسرای! بسرای...» من به دنبال دلاویزترین شعر جهان می رفتم! در افق، پشت سراپرده نور باغ های گل سرخ، شاخه گسترده به مهر، غنچه آورده به ناز، دم به دم از نفس باد سحر؛ غنچه ها می شد باز. غنچه ها می شد باز، باغ های گل سرخ، باغ های گل سرخ، یک گل سرخ درشت از دل دریا برخاست! چون گل افشانی لبخند تو، در لحظه شیرین شکفتن! خورشید! چه فروغی به جهان می بخشید! چه شکوهی...! همه عالم به تماشا برخاست! من به دنبال دلاویزترین شعر جهان می گشتم! دو كبوتر در اوج، بال در بال گذر می كردند. دو صنوبر در باغ، سر فرا گوشِ هم آورده به نجوا غزلی می خواندند . مرغِ دریایی، با جفت خود، از ساحلِ دور رو نهادند به دروازه نور... چمنِ خاطرِ من نیز ز جان مایه عشق، در سرا پرده دل غنچه ای می پرورد، - هدیه ای می آورد - برگ هایش كم كم باز شدند! برگ ها باز شدند: - «...یافتم! یافتم! آن نکته که می خواستمش! با شکوفایی خورشید و، گل افشانی لبخند تو، آراستمش! تار و پودش را از خوبی و مهر، خوش تر از تافته یاس و سحر بافته ام: “ دوستت دارم ” را من دلاویز ترین شعر جهان یافته ام!» این گل سرخ من است! دامنی پر كن ازین گل كه دهی هدیه به خلق، كه بری خانه دشمن! كه فشانی بر دوست! راز خوشبختی هر کس به پراکندن اوست! در دل مردم عالم، به خدا، نور خواهد پاشید، روح خواهد بخشید.» تو هم، ای خوب من! این نکته به تكرار بگو! این دلاویزترین شعر جهان را، همه وقت، نه به یك بار و به ده بار، كه صد بار بگو! « دوستم داری»؟ را از من بسیار بپرس! « دوستت دارم» را با من بسیار بگو!  
13.
نشسته بود خیال تو همزبان با من که باز، جادوی آن بوی خوش، طلوع تو را در آشیانه ی خاموش من بشارت داد زلال عطر تو پیچید در فضای اتاق جهان و جان را در بوی گل شناور کرد. در آستانه ی در به روح باران می ماندی، ای طراوت محض! شکوه رحمت مطلق ز چهره ات می تافت به خنده گفتی: -«تنها نبینمت!» گفتم: -«غم تو مانده و شب های بی کران با من»؟ ستاره ای ناگاه تمام شب را یک لحظه نور باران کرد. و در سیاهی سیّال آسمان گم شد. تو خیره ماندی، بر این طلوعِ نافرجام هزار پرسش، در چشم روشن تو شکفت به طعنه گفتم: -در این غروب، رازی هست: به جرم آنکه نگاه از تو برنداشته ام، ستاره ها ننشینند مهربان با من! نشستی آنگه، شیرین و مهربان، گفتی: -چرا، زمینِ بخیل، نمی تواند دید تو را گذاشته یک روز آسمان با من؟ چه لحظه ها که در آن حالت غریب گذشت همه درخشش خورشید بود و بخشش ماه همه تلالؤ رنگین کمان، ترنم جان همه ترانه و پرواز و مستی و آواز به هر نفس، دلم از سینه بانگ برمی داشت: که: ای کبوتر وحشی! بمان! بمان با من! ستاره بود که از آسمان فرو می ریخت، شکوفه بود که از شاخه ها رها می شد، بنفشه بود که از سنگ ها برون می زد! سپیده بود که از برج صبح می تابید، زلال عطر تو بود! تو رفته بودی و شب رفته بود و من، غمگین در آسمان سحر، به جاودانگی آب و خاک و آتش و باد نگاه می کردم. نسیم، شاخه ی بی برگ و خشک پیچک را به روی پنجره افکنده بود از دیوار که بی تو ساز کند قصه ی خزان با من! نه آسمان، نه درختان، نه شب، نه پنجره، آه کسی نمی دانست که خون و آتش عشق گل همیشه بهاری است، جاودان با من!
14.
بی تو، مهتاب ‌شبی، باز از آن کوچه گذشتم، همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم، شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم، شدم آن عاشق دیوانه كه بودم. در نهانخانه جانم، گل یاد تو، درخشید باغ صد خاطره خندید، عطر صد خاطره پیچید: یادم آمد كه شبی باهم از آن كوچه گذشتیم پر گشودیم و در آن خلوت دل‌خواسته گشتیم ساعتی بر لب آن جوی نشستیم. تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت. من همه، محو تماشای نگاهت. آسمان صاف و شب آرام بخت خندان و زمان رام خوشه ماه فروریخته در آب شاخه‌ها دست برآورده به مهتاب شب و صحرا و گُل و سنگ همه دل داده به آواز شباهنگ یادم آید، تو به من گفتی: ـ «از این عشق حذر كن! لحظه‌ای چند بر این آب نظر كن، آب، آیینه عشق گذران است، تو كه امروز نگاهت به نگاهی نگران است؛ باش فردا، كه دلت با دگران است! تا فراموش كنی، چندی از این شهر سفر كن!» با تو گفتم:‌ «حذر از عشق!؟ - ندانم سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم، نتوانم! روز اول، كه دل من به تمنای تو پر زد، چون كبوتر، لب بام تو نشستم تو به من سنگ زدی، من نه رمیدم، نه گسستم...» باز گفتم كه: «تو صیادی و من آهوی دشتم تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم حذر از عشق ندانم، نتوانم!» اشكی از شاخه فرو ریخت مرغ شب، نالۀ تلخی زد و بگریخت... اشک در چشم تو لرزید، ماه بر عشق تو خندید! یادم آید كه: دگر از تو جوابی نشنیدم پای در دامن اندوه کشیدم. نگسستم، نرمیدم. رفت در ظلمت غم، آن شب و شب‌های دگر هم، نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم، نه کُنی دیگر از آن كوچه گذر هم... بی تو، اما، به چه حالی من از آن کوچه گذشتم!
15.
اج از فرقِ فلک برداشتن جاودان آن تاج بر سر داشتن در بهشتِ آرزو ره یافتن هر نفس شهدی به ساغر داشتن روز، در انواع نعمت ها و ناز، شب بُتی چون ماه در بر داشتن. صبح از بام جهان چون آفتاب، رویِ گیتی را منوَّر داشتن شامگه چون ماه رویا آفرین، ناز بر افلاک اختر داشتن! چون صبا در «مزرعِ سبزِ فلک» بال در بالِ کبوتر داشتن حشمت و جاهِ سلیمانی یافتن، شوکت و فِرّ سکندر داشتن تا ابد در اوجِ قدرت زیستن مُلکِ هستی را مسخّر داشتن؛ برتو ارزانی، که ما را خوش تر است لذّتِ یک لحظه: مادر داشتن.
16.
بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک، شاخه‌های شسته، باران خورده، پاک آسمان آبی و ابر سپید برگهای سبز بید، عطر نرگس، رقص باد، نغمه شوق پرستوهای شاد، خلوت گرم کبوترهای مست... نرم نرمک می رسد اینک بهار، خوش به حال روزگار! خوش به حال چشمه ‌ها و دشت ها، خوش به حال دانه‌ها و سبزه‌ها، خوش به حال غنچه‌های نیمه‌باز، خوش به حال دختر میخک - که می خندد به ناز - خوش به حال جام لبریز از شراب خوش به حال آفتاب. ای دل من، - گرچه در این روزگار - جامه رنگین نمی‌ پوشی به کام، باده رنگین نمی نوشی ز جام، نقل و سبزه در میان سفره نیست، جامت - از آن می که می ‌باید - تهی است؛ ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم! ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب! ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار. گر نکوبی شیشه غم را به سنگ؛ هفت رنگش می‌شود هفتاد رنگ!  
17.
ر کن پیاله را، کاین آب آتشین، دیری ست ره به حال خرابم نمی برد! این جام ها - که در پی هم می شود تهی - دریای آتش است که ریزم به کام خویش، گرداب می رباید و، آبم نمی برد! من، با سمند سرکش و جادوییِ شراب، تا بیکران عالم پندار رفته ام تا دشت پر ستاره اندیشه های گرم تا مرز ناشناخته مرگ و زندگی تا کوچه باغ خاطره های گریزپا، تا شهر یادها... دیگر شراب هم جز تا کنار بستر خوابم نمی برد! هان ای عقاب عشق! از اوج قله های مه آلود دوردست پرواز کن به دشت غم انگیز عمر من آنجا بِبَر مرا که شرابم نمی برد...! آن بی ستاره که عقابم نمی برد! در راه زندگی، با این همه تلاش و تمنا و تشنگی، با این که ناله می کشم از دل که: آب... ‌آب...! دیگر فریب هم به سرابم نمی برد! پر کن پیاله را...  
18.
با شاخه هایِ نرگس، شمع و چراغ و آینه، تنگِ بلور و ماهی، نوروز را به خانه خاموش می برم، هر چند، رنگین کمانِ لبخند، در آستانِ خانه نباشد. هر چند، در طلوع بهاران، در شهر، یک ترانه نباشد. شمع و چراغ و آینه و گُل، انگیزه های شادند. یا خود به قول «حافظ»: «مجموعه مراد.» امّا در این حصار بلورین، یک ماهیِ هراسان، زندانی است! هر چند آب پاکش، مانند اشک چشم. هر چند در بلورش، آوازهایِ آیینه، پروازهای نور! در جمعِ شمعِ و نرگس و آیینه و چراغ، این ماهیِ هراسان، در جستجوی روزنه ای، تُنگِ تَنگ را، - با آن نگاه های پریشان - پیوسته دور می زند و دور می زند. اما دریچه ای به رهایی، پیدا نمی کند! من، از نگاه ماهی، در تنگنای تُنگ، بی تاب می شوم. وز شرمِ این ستم که بر این تشنه می رود؛ انگار پیش دیده او آب می شوم! چون باد، با شتاب، از جای می پرم. زندانیِ حصارِ بلورین را، تا آبدانِ خانه خاموش می برم. آرام تر ز برگ، می بخشمش به آب! می بینم از نشاطِ رهایی، در آن فضای باز، پرواز می کند! آزاد، تیز بال، سبک روح، سرمست، بر زمین و زمان ناز می کند! تا در کِشد تمامیِ آن شهد را به کام، با منتهای شوق دهان باز می کند! هر چند دیوار آبدان، خزه بسته پاشویه ها خراب، شکسته، وان راکدِ فسرده درین روزگارِ تلخ، دیگر به خاکشیر نشسته! این آبدان اگر نه بلورین، وین آب اگر نه بلورین وین آب اگر نه روشن مانندِ اشک چشم، اما جهانِ او، وطن اوست. اینجا، تمامِ آنچه در آن موج می زند پیوندِ ذرّه هایِ تن اوست. آه ای سراب دور! ما را چه می فریبی، با آن بلور و نور؟!  
19.
درباره ی اینکه من چگونه می شه شعر می گم، با پوزش ازین تشبیه، حافظ می فرماید که: "در اندرون من خسته دل ندانم کیست که من خموشم و او در فغان و در غوغاست" اینه که من هر موردی، هر موجبی، یک انگیزه ای هست. مثلا همون طور که برااتون خوندم من تو خیابون دارم می رم پشت یک وانتی نوشته "من گشتم نبود تو دیگه نگرد نیست" این تو ذهن من شروع می کنه به کاوش و... اگر هم بشه گفت که من به هر حال در عالم خودم یک کامپیوتری هستم، درست اون چیزی که خونده ام در من شروع می کنه به کار و این جواب رو می ده که من اون شعر جستجو رو می خونم. یا این شعری که دوست ارجمندم، قوم و خویش بسیار عزیز گرامی ام، فریبرز امیرابراهیمی از من خواست "ریشه در خاک" رو بخونم، خودتون ببینید انگیزه ی این شعر چه هست دیگه، من چی بگم؟ ... بله، 2 تا شد! دلشون به حال من سوخت دیدن 10 دقیقه کمه... حالا، انگیزه! 2 3 سال قبل از انقلاب دوستی از همکاران مخابراتی مون که یک ماموریتی پیدا کرده بود از طرف دولت به آرژانتین. یک 2 3 هفته ای اونجا مونده بود بعد برگشت. و شبی آمد خونه ی ما و شروع کرد یک دورنمایی از از زندگی بسیار زیبای بلور و نوری آمریکا و دوستان دیگر هم از اروپا زیاد حرف می زدند، که بریم اونجا و ... حتی به قول معروف روی رگ حساس که: فکر بچه ها باش که بچه ها در محیط های چنین و چنان باشند و اینها... که البته من هر دو فرزندم، که هنوز درس هایشان را که تمام کردند هر کدومشون تو دفتر مهندسی شون دارن در تهرون کار می کنند. و اگر هم روزی این طرفا بیان برای سفری میان، برای افزودن معلوماتشون میان، نه برای کوچ. با پوزش ازینکه با این جمله ارز کردم. چون من در مصاحبه ای گفته بودم :"سفر را دوست دارم، کوچ را نه! جدا هرگز نه، از ایران جدا، نه!" دوست من اون شب ساعت ها با من حرف زد و فضاهای بی نظیری، حتی می گفت آرژانتین 3 برابر وسعت ایران جنگل های سر سبز باصفا داره می تونیم آب و هوای خوب بخوریم و چه و چه ها... من بهش گفتم تا فردا مهلت بده، من جوابی به تو بدم ببینم می تونم با تو همراهی کنم یا نه. حالا انگیزه ی این شعر سخنان این دوست بود و آن چه که کامپیوتر ذات من و ذهن و سلول های وجودم به این سخن جواب داده بودند.
20.
تو از این دشتِ خشکِ تشنه روزی کوچ خواهی کرد و اشکِ من تو را بدرود خواهد گفت: نگاهت تلخ و افسرده ست. دلت را خارخارِ نا امیدی سخت آزرده ست. غمِ این نابسامانی همه توش و توانت را ز تن برده ست. تو با خون و عرق این جنگلِ پژمرده را رنگ و رمق دادی. تو با دست تهی با آن همه توفان بنیان‌ کن در افتادی. تو را کوچیدن از این خاک، دل بر کندن از جان است! تو را با برگ ‌برگِ این چمن پیوندِ پنهان است. تو را این ابرِ ظلمت گسترِ بی ‌رحمِ بی باران، تو را این خشکسالی های پی در پی، تو را از نیمه ره بر گشتن یاران، تو را تزویر غمخواران، ز پا افکند! تو را هنگامه شوم شغالان، بانگ بی تعطیل زاغان، در ستوه آورد. تو با پیشانیِ پاکِ نجیبِ خویش، که از آن سویِ گندم زار، طلوعِ با شکوهش خوش تر از صد تاج خورشید است؛ تو با آن گونه‌های سوخته از آفتابِ دشت، تو با آن چهره افروخته از آتش غیرت، - که در چشمان من والاتر از صد جامِ جمشید است، تو با چشمانِ غمباری، -که روزی چشمه جوشان شادی بود و، - اینک حسرت و افسوس، بر آن سایه افکنده‌ست خواهی رفت. و اشکِ من تو را بدرود خواهد گفت! من اینجا ریشه در خاکم من اینجا عاشقِ این خاکِ اگر آلوده یا پاکم. من اینجا تا نفس باقی ست می‌مانم. من از اینجا چه می‌خواهم، نمی‌دانم! امیدِ روشنایی گرچه در این تیرگی‌ها نیست، من اینجا باز در این دشتِ خشکِ تشنه می‌رانم. من اینجا روزی آخر از دل این خاک، با دستِ تهی گل بر می‌افشانم. من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه، چون خورشید. سرود فتح می‌خوانم، و می‌دانم تو روزی باز خواهی گشت!  
21.
Gorg گرگ 02:44
گفت دانایی که: گرگی خیره سر، هست پنهان در نهاد هر بشر! لاجرم جاری است پیکاری سترگ روز و شب، مابین این انسان و گرگ زور بازو چاره ی این گرگ نیست صاحبِ اندیشه داند چاره چیست ای بسا انسان رنجورِ پریش سخت پیچیده گلوی گرگ خویش وی بسا زور آفرین مرد دلیر هست در چنگال گرگِ خود اسیر هر که گرگش را در اندازد به خاک رفته رفته می شود انسان پاک و آن که از گرگش خورد هر دم شکست گرچه انسان می نماید گرگ هست! و آن که با گرگش مدارا می کند، خلق و خوی گرگ پیدا می کند. در جوانی جان گرگت را بگیر! وای اگر این گرگ گردد با تو پیر روز پیری، گر که باشی هم چو شیر ناتوانی در مصاف گرگ پیر مردمان گر یکدگر را می درند گرگ هاشان رهنما و رهبرند اینکه انسان هست این سان دردمند گرگ ها فرمانروایی می کنند، و آن ستمکاران که با هم محرم اند گرگ هاشان آشنایان هم اند گرگ ها همراه و انسان ها غریب با که باید گفت این حال عجیب؟
22.
همه می پرسند: چیست در زمزمه مبهم آب؟ چیست در همهمه دلکش برگ؟ چیست در بازی آن ابر سپید، روی این آبی آرام بلند، که تو را می برد این گونه به ژرفای خیال؟ چیست در خلوت خاموش کبوترها؟ چیست در کوشش بی حاصل موج؟ چیست در خنده جام؟ که تو چندین ساعت، مات و مبهوت به آن می نگری!؟ - نه به ابر، نه به آب، نه به برگ، نه به این آبیِ آرام بلند، نه به این خلوت خاموش کبوترها، نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام، من به این جمله نمی اندیشم. من، مناجات درختان را، هنگام سحر، رقص عطر گل یخ را با باد، نفس پاک شقایق را در سینه کوه، صحبت چلچله ها را با صبح، نبض پاینده هستی را در گندم زار، گردش رنگ و طراوت را در گونه گل، همه را می شنوم، می بینم. من به این جمله نمی اندیشم! به تو می اندیشم ای سراپا همه خوبی، تک و تنها به تو می اندیشم. همه وقت همه جا من به هر حال که باشم به تو می اندیشم. تو بدان این را تنها تو بدان! تو بیا تو بمان با من، تنها تو بمان! جای مهتاب به تاریکی شب ها تو بتاب من فدای تو، به جای همه گل ها تو بخند. اینک این من که به پای تو درافتاده ام باز ریسمانی کن از آن موی دراز، تو بگیر، تو ببند! پاسخ چلچله ها را، تو بگو! قصه ابر هوا را، تو بخوان! تو بمان با من، تنها تو بمان در دل ساغر هستی تو بجوش، من همین یک نفس از جرعه جانم باقی ست، آخرین جرعه این جام تهی را تو بنوش!

about

فریدون مشیری (30 شهریور 1305 - 3 آبان 1379) به عنوان شاعر عشق، صلح، دوستی و انسانیت در ادبیات معاصر ایران شناخته شده است. کتابشناسی مشیری شامل چهارده دفتر شعر در طول چهل و پنج سال شاعری اوست. نخستین شعرهای او بازتابی است از عواطف انسانی از زندگی، مرگ، عشق و سرنوشت. هرچند با گذر زمان اشعار مشیری بیشتر رنگ و بوی مضامین اجتماعی می گیرد و دردها و رنج های مشترک بشر قرن بیستم را بیان می کند.

در مهر ماه 1376 مشیری برخی از آثارش را در یک گرد هم آیی در دانشگاه برکلی، کالیفرنیا شعرخوانی کرد که به واسطه ی رادیو "هوای تازه" ضبط شد. "همیشه با تو" بازگردآوری این مجموعه است با آهنگسازی و تهیه کنندگی نوی مشیری، فرشاد خواجه نصیری (ترخون)، و ترجمه ی انگلیسی اشعار به دکلمه ی سوزی ضیایی.

Fereydoon Moshiri (24.10.2000 - 22.9.1926) is known as the poet of love, peace, friendship and humanity in contemporary Persian literature. Moshiri’s bibliography contains fourteen books of poetry throughout forty five years of his career. His early poetry reflects on human feelings towards life, death, love and destiny; as toward the end of his career Moshiri’s poems bold more of societal concerns and the common pain and suffering of the 20th century human kind.

In October 1997 Moshiri read many of his poems at a gathering at the University of Berkeley, California; that was recorded by “Havaye Taze Radio.” “Forever with you” is recollection of these recordings with music composed and produced by Moshiri's grandson, Farshad Xajehnassiri (tarxun), plus English translation of the poems read by Suzi Ziai.

credits

released September 20, 2020

Voice: Fereydoon Moshiri
Acoustic/electric guitar, synths, xylophone, mandolin, objects, soundscapes, field recordings, collage and proccessing: Farshad Xajehnassiri (tarxun)
Setar on “intermission”: .Farhang Xajehnassiri
Piano on “Hands” and “To Have a Mother”: Yaaraa Moshiri
Piano on “Hands”: Yaavar Moshiri

Composition/production: tarxun
Master: Hooman Mousavi


با صدای: فریدون مشیری
گیتار الکتریک/آکوستیک، سینتسایزر، زیلوفون، ماندولین، اشیاء، فضاسازی صوتی، صداهای
(محیط، کلاژ و پردازش: فرشاد خواجه نصیری (ترخون
سه تار “انگیزه”: فرهنگ خواجه نصیری
پیانو:“دست” و “مادر”: یارا مشیری
پیانو: “دست”: یاور مشیری

آهنگسازی و تهیه: ترخون
مستر: هومن موسوی

license

tags

about

tarxun Berlin, Germany

ترخون
or tarragon
ist Estragon
o dragoncello

contact / help

Contact tarxun

Streaming and
Download help

Redeem code

Report this album or account

If you like Fereydoon Moshiri - Forever with You فریدون مشیری - همیشه با تو, you may also like: